درگفتگو باخبرنگار«رهیاب»؛
آرزویم نابودی رژیم صهیونیستی است
خواهر شهید گفت: چفیه فلسطینی را سالهاست بر گردن دارم و همیشه همراهم هست، دلم میخواهد تا زنده هستم، رژیم صهیونیستی را ببینم.
به گزارش خبرنگار شبکه اطلاعرسانی «رهیاب» از دزفول؛ این روزها بیش از هر زمانی حرف از مقاومت است، روایت فرماندهان، رزمندگان و مردم سرزمین زیتون که مجاهدت و مقاومتشان دشمن تا بن دندان مسلح را باآنهمه پشتیبانی آمریکا و غرب، به ستوه آورده است.
به همین مناسبت خبرنگار ما به سراغ خانواده یکی از شهدای راه قدس رفت؛ شهید محمدحسین اثنیعشری فرزند دزفول که در انتفاضه فلسطین برای مبارزه با رژیم صهیونیستی عازم جنوب لبنان شد و دیگر پیکرش نیز برنگشت.
وارد خانه شهید شدیم و نشستیم پای حرف دل خواهری که خود را مادری فلسطینی میدانست، دلش میخواست برود بیروت، ۴۰ و چهار سال بود که برادرش را ندیده و میگوید: روزی که محمدحسین عزم رفتن کرد، هرگز از خاطرم پاک نمیشود. آن روز من در خانه تنها بودم. وقتی آمد، دست از پا نمیشناخت و عجیب شوق رفتن داشت! حرفش یکی بود و میگفت: میخواهم به یاری مردم فلسطین بروم! از آن روزی که به دیدار امام رفت و ایشان در سخنرانی خود از ظلم رژیم غاصب صهیونیسم صحبت کرده بود، تصمیم خود را گرفت!
خواهرش میگوید: میخواستم مانعش شوم؛ ولی بیفایده بود. محمدحسین اصلاً پای ماندن نداشت. مدام تکرار میکرد: مردم فلسطین تنها هستند و ما باید به یاری آنها برویم.
برادرم معتقد بود که در راه آزادی قدس، باید برای کمک به مردم مظلوم و زجرکشیده فلسطین هرچه از توانمان بر میآید انجام دهیم و به گفته امام خمینی بتشکن، برای به اهتزاز درآوردن بیرق اسلام در قدس شریف و کمک به انقلاب اسلامی فلسطین و مبارزه با صهیونیسم غاصب تمام تلاشمان را انجام دهیم.
درست زمانی که دلمان میخواست دامادش کنیم، تصمیم به رفتن گرفت!...
خواهر شهید محمدحسین اثنیعشری از جوانی ۲۰ سالهای سخن به میان میآورد که در عنفوان جوانی تصمیمی بزرگ میگیرد.
وی میگوید: ۲ سال به طور کامل از او بیخبر بودیم تا اینکه خبر شهادتش را آوردند. پیکر مطهرش هرگز به ایران بازنگشت و در جنوب لبنان، قطعه شهدا به خاک سپرده شد.
خواهر، هنوز که هنوز است وقتی از برادر حرف میزند، صدقه قربان قد و بالایش میرود. هنوز که هنوز است اگرچه با بغض ولی پرصلابت میگوید.
وقتی از او پرسیدم: چگونه دوریاش را تاب میآورید؟ انگشت اشارهاش را به سمت بالا برد و گفت: فقط خدا.
میگوید: من نمیتوانم بدون یاد محمدحسین زندگی کنم. همیشه به خوابم میآید و با او حرف میزنم.
خواهرش میگوید: خون شهدا هرگز پایمال نخواهد شد و این وعده الهی است.
کلافگی صهیونیستها
در شک و تردید پرسیدن سؤالی بودم که همانند دختربچهای دوساله در میان افکار و حرفهایم میپرید و بهانه پرسیدن میگرفت.
چای را که جلوام گذاشت گفتم اگر دلتان تابوتوان دارد از نحوه شهادتش هم بگویید.
همانطور که لبخند گوشه لبش پلک زد، گفت: دختر جان تو که تمام آن روزها را برایم زنده کردی، این هم روی آنها.
دوباره به صندلی پشت سرش تکیه زد و گفت: ما که از همه چیز بیخبر بودیم و بیخبر ماندیم اما میگویند در مدت حضورش و اجرای نقشههای جنگیاش صهیونیستها را کلافه کرده بود و همین باعث شده تا شناساییاش کنند و دهم آذرماه ۵۹ به شهادت برسد.
مکث بلندی کرد و گفت: نمیدانم در کدام عملیات و چگونه، برای آخرین بار چشمانش این دنیا را دیدند اما میدانم که با شجاعتش حماسهآفرینیها کرد.
قصه شهدا پس از مرگشان آغاز میشود
برایم سخت است از آنان که ندیدهام سخن بگویم از آنان که افتخاری در دل تاریخاند. باید که پلی زنم از درونم به معنای انسانیت. من از شهیدان تصویری میدیدم که گاهی از مقابلشان عبور میکردم. قصه هر کدامشان درسها دارد، زندگی هریک ناگفتههای بسیار دارد.
دزفول کم از این نگفتهها، از این گمنامانِ گمنام، ندارد.
در این دیار شهید انتفاضه، انقلاب، دفاع مقدس، مدافع حرم، امنیت، وطن، سلامت آرمیدهاند کاش فقط نامشان را بر سر خیابانها حکاکی نکنیم و تصاویرشان را در دلها جاودان کنیم.
قصه شهدا با مرگشان تازه آغاز میشود. «وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا ۚ بَلْ أَحْیَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ».
از او سؤال کردم: وقتی از عملیات سپاه علیه رژیم صهیونیستی باخبر شدید چه احساسی داشتید؟
با شور و هیجان عجیبی که در چهرهاش موج میزد، گفت: خیلی خوشحال شدم، اصلاً حالم دگرگون شده بود و تا ساعت ۲ بامداد از مقابل تلویزیون تکان نخوردم!
یک چفیه فلسطینی هم به گردن داشت، خودش میگوید: این چفیه را سالهاست بر گردن دارم و همیشه همراهم هست، دلم میخواهد تا زنده هستم، نابودی رژیم صهیونیستی را ببینم!
خواهر همچنان باذوق و بدون اندکی خستگی از برادر حرف میزد، از مهربانی و مردمداریاش میگفت، از اخلاق خوبی که زبانزد همه بود.
در این میان خاطره جالبی هم از دوران نوجوانی محمدحسین تعریف کرد:
محمدحسین از دوران کودکی سرکار میرفت و هر وقت برمیگشت، دستمزدش را میشمرد و آن را تقسیم میکرد؛ نیمی را در یک جیب شلوارش میگذاشت و نیمی را در جیب دیگر. وقتی علت این کار را از او جویا شدیم، جواب داد: «این نصف برای مادرم هست و نصف دیگر برای فقرا»، عجب جوانمردی بوده محمدحسین!
خانم اثنیعشری از رشادتهای برادر در لبنان هم برایمان حرف زد. میگفت: محمدحسین از نظر فنی مهارتهای خارقالعادهای داشت. آنجا در لبنان وسیلهای را طرحریزی کرده بود که بتواند توپهای سنگین را حمل کند و همین اقدام، ضربههای سنگینی را به دشمن وارد کرد و ظاهراً بهخاطر همین توانمندیهای بالقوهاش بود که موردتوجه دشمن قرار میگیرد و پس از مدتی او را شناسایی کرده و در عملیاتی که به رهبری خود شهید در جنوب لبنان صورت گرفت به دست نیروهای اسرائیلی به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
خواهرش میگوید: تنها خواستهام از مردم و مسئولین این است که پیرو راه شهدا باشند، یاد این قهرمانان ملی را فراموش نکرده و از این انقلاب بزرگ حمایت کنند.
آری تاریخ همیشه پر بوده از مردان و زنانی که در لحظه تصمیمهای بزرگ گرفتند و سمت درست ایستادند!
مردان و زنانی که فراتر از دغدغه عقل معاش میاندیشیدند و جان و مالشان را فدای آرمانشان کردند!
کاش ما هم سمت درست تاریخ بایستیم و حتی یکقدم در برابر جور زورگویان و ستمگران عالم کوتاه نیاییم.
انتهای خبر/