درگفتگو با «رهیاب» مطرح شد؛
دعای ویژه مادر شهید در حق جوانان کشور
مادر شهیدان مسعودیان گفت: خداوند حافظ جوانان ما باشد تا آنان نیز بتوانند برای پیشرفت این مملکت قدمهای مثبتی بردارند و از اسلامی که جوانان ما با زحمت و خون ریختن به دست آوردند محافظت کنند.
به گزارش شبکه اطلاع رسانی «رهیاب»؛ به سراغ یک مادر شهید رفتیم که در بخشش و ایثار نمونه است، مادری که هنوز هم مثل ایام هشت سال دفاع مقدس، با اقتدار و محکم صحبت میکند و معتقد است هنوز دفاع تمام نشده و جنگ با دشمن ادامه دارد تا ظهور آقا امام زمان (عج).
در یک خانه قدیمی در شهر اهواز که حال و هوا و سادگی ایام قدیم را دارد زندگی میکند، خانه آنچنان بزرگ نیست، اما دل مادری که در این خانه زندگی میکند، خیلی بزرگ است.
مادر در خانه تنهاست و تنهاییاش را با خاطرات عزیزانش پر میکند، به گفته خودش هر چه از گذشته خاطره دارد همه شیرین است و هیچ کدام تلخ نیست. مادر شهیدان «مصطفی و مجتبی مسعودیان» که حضرت امالبنین(س) را یکی از ابر زنان تاریخ پس از حضرت صدیقه طاهره(س) میداند و او را به عنوان بهترین الگوی مادری خود میگزیند تا همانند ایشان فرزندانی مبارز و نستوه را تربیت کند تا عمر و جانشان را در راه اربابشان امام حسین علیه السلام و حضرت ابالفضل علیه السلام هدیه کنند.
لطفا خودتان و شهدایتان را معرفی کنید؟
صدیقه وطنی: بسم رب شهدا و الصدیقین، اینجانب صدیقه وطنی مادر شهیدان مصطفی و مجتبی مسعودیان هستم. پسربزرگم مصطفی در چهارم مهرماه ۱۳۳۷، در شهرستان اهواز به دنيا آمد و در نوزدهم بهمن ۱۳۶۱، در منطقه رقابيه بر اثر اصابت تركش به قلب، به شهادت رسيد. پسر دومم مجتبی در هفتم فروردين ۱۳۴۵، در شهرستان اهواز به دنيا آمد از سوی بسيج در جبهه حضور يافت و در دهم ارديبهشت ۱۳۶۱، در خرمشهر در عملیات بیت المقدس به عنوان خط شکن به شهادت رسيد.
از دوران کودکی و نوجوانی شهیدان برایمان بگویید.
صدیقه وطنی: مصطفی بسیار مهربان و آرام بود در رفتارش مظلومیت خاصی داشت. بسیار درسخوان بود و به خوبی به خاطر دارم که در سال دوازدهم که امتحانات نهایی داشت تمام شب را روی پشت بام راه میرفت و درس میخواند برایش نگران بودم و او میگفت:«فقط برایم دعا کن تا موفق شوم»
من که همیشه برایش دعا می کردم، شبی خواب دیدم کسی در خواب به من گفت:«نگران پسرت نباش پسرت بسیار مومن است در زندگی به مقام بالایی می رسد خودش مومن است و هفتاد نفر را مثل خودش مومن میکند» صبح با آرامش بیدار شدم پیشانیش را بوسیدم و گفتم:«مادر نگران نباش من خواب دیدم به مقام بالایی می رسی» و او دستانش را به حالت دعا رو به آسمان گرفت نمی دانم شاید همان موقع طلب شهادت کرد.
مصطفی پسر فعال و با خدایی بود عضو فعال مسجد بود و چندین بار با همان سن کم پیش نماز مسجد فاطمه زهرا(س) شد. پس از قبولی از امتجانات و گرفتن دیپلم راهی خدمت سربازی شد و فعالیت های انقلابی خود را آغاز کرد.
و اما مجتبی که فرزند پنجم من بود در شب نیمه ماه مبارک رمضان و در تولد امام حسن مجتبی(ع) به دنیا آمد و به همین خاطر اسمش را مجتبی گذاشتیم بسیار باهوش بود و در ۱۴ سالگی وارد جبهه شد کلا مجتبی در جبهه بزرگ شد و قد کشید.
از ۱۱ سالگی که مصطفی در پادگان بود به صورت پنهانی به پادگان می رفت و برای ایشان اعلامیه های امام را می برد تا سربازها در جریان سخنان و دستورات امام قرار بگیرند و در پادگان پخش کنند بعد از پیروزی انقلاب همیشه همراه مصطفی بود و زمانی که جنگ شروع شد ایشان دانش آموز بود، وارد بسیج شد و از همین طریق راهی جبهه های حق علیه باطل شد. روز و شب در جبهه بود ما اصلا ایشان را نمی دیدیم وقتی می آمد مرخصی فقط ما می دیدیم که قد کشیده و رفتارش چقدر بزرگ شده انگار سی ساله شده بود اینقدر رفتارش بزرگ منشانه شده بود.
از دوران نوجوانی شهیدان چه خاطراتی دارید؟ رابطه آنها باهم چگونه بود؟
صدیقه وطنی: مجتبی در همه زندگی از مصطفی برادر بزرگش تاثیر پذیری می کرد از همان نوجوانی که اعلامیه های امام را برای مصطفی می برد آنها را می خواند و روی رفتارش تاثیر می گذاشت شهید مجتبی پیرو شهید مصطفی بود اما وقتی مجتبی شهید شد مصطفی گفت:«مجتبی از من پیشی گرفت»
هر دو برادر در عملیات فتح المبین با هم بودن حتی در عملیات بیت المقدس که مجتبی شهید شد هم باهم بودند مصطفی بعدها برایمان تعریف می کرد در حین عملیات از افسرجانی پرسیدم:«مجتبی در چه حالی هست؟!»
گفت:«مجتبی مثل شیر می جنگد...» در حالی که در آن لحظه مجتبی به شهادت رسیده بود چون خط شکن بود و می دانستم که او صبح زود به شهادت رسیده من پرسیدم که خودم برم جنازه او را بیاورم ولی افسرجانی قبلاً این کار را کرده بود و بخاطر اینکه مصطفی روحیه اش را از دست ندهد گفت مثل شیر می جنگد.
تمام زندگی با مصطفی خاطره بود از بس که مهربان و آرام بود و من بسیار به ایشان وابسته بودم به خوبی بخاطر دارم وقتی انبار مهمات را زدن اینقدر باروت در هوا بود که ما فکر می کردیم دشمن پیشروی کرده همه در منزل شهید قاسم جهانیان سنگر گرفته بودیم که مصطفی با موتور آمد و وقتی ما را در آن وضع و اوضاع دید با خنده گفت:« ارتش فدای ملت, ملت فدای ارتش، بابا بیاید بیرون انبار مهمات را زدند نگران نباشید» و با خنده به ما می گفت:«اینطوری قراره از میهن دفاع کنید» و می خندید...
همچنین به خاطر دارم وقتی امام اعلام کرد که سربازها پادگانها رو ترک کنند ایشان نیز به فرمان امام عمل کرد و به سمت خانه آمد وقتی کشت و کشتار مردم را دید با ناراحتی به خانه آمد و لباس هایش را در آورد تا پاره کند من که ترسیده بودم نگذاشتم لباسها را پاره کند آنها را از تن در آورد انداخت در جوی لجن روبروی خانه، من مصطفی را آوردم خانه و نمی دانستم لباسها چی شد حسابی برای مصطفی ترسیده بودم برای مصطفی دادگاه صحرایی گرفتن و ما مصطفی را مخفی کرده بودیم خوشبختانه در همین اوضاع انقلاب پیروز شد، و مصطفی به فرمان امام دوباره به پادگان باید می رفت اما لباس هایش را نداشتیم مادر شهید قاسم جهانیان که پسرش در همان چهارشنبه سیاه به شهادت رسیده بود با لباسهای سربازی مصطفی به خانه ما آمد لباسها را به مصطفی داد بعد ما متوجه شدیم که او آنروز با تمام ناراحتی خود نگران مصطفی بود که کسی مبادا از لباس هایش سو استفاده کنند و لباسها را به خانه برده بوده و قایم کرده بود و اینطور شد که ایشان به عنوان سرباز انقلاب به بقیه خدمت سربازیش ادامه داد.
مادر نگاهی به عکسهای مصطفی و مجتبی کرد زیر لب گفت قربان قدتان برم بعد اشاره به عکس مجتبی کرد و ادامه داد: یه روز بعد از ظهر داشتم چای می خوردم که مجتبی وارد حیاط شد مستقیم آمد به سمت من و عکسش را گرفت جلوی صورتم و گفت«مامان ببین چه بچه قشنگی داری»
و این جمله رو چند بار تکرار کرد من که می دانستم چه چیزی می خواهد بگویید جوابش را ندادم و نگاه به عکس نکردم دوباره عکس را جلوی صورتم گرفت و جمله اش را تکرار کرد منم گفتم:«ماشاءالله بزار برای دامادیت مادر»
گفت:«نه میخام بدم مسجد بزرگ کنه»
منم که می دانستم منظورش چیه گفتم:«خوب بزار منم یه شهید مجتبی مسعودیان بدم» این رو که شنید با خوشحالی منو بوسید دوباره بوسید و گفت:«چه مامان خوبی دارم» و خوشحالی کرد و رفت من می دانستم که بچه هام شهید می شوند آخه اصلا در خانه بند نمی شدن یا جبهه بودند یا مسجد.
از روزی که تصمیم گرفتند به جبهه بروند برایمان بگویید؟
صدیقه وطنی: اول مصطفی راهی جبهه های حق علیه باطل شد اولین روز یادم نیست چون از زمانی که سرباز بود بر علیه رژیم طاغوت مبارزه می کرد و خوب زمانی که جنگ شروع شد ایشان سرباز بود و وارد جبهه شد و مجتبی هم که همیشه پیرو مصطفی بود ولی چون دانش آموز بود و سنش کم بود برای اعزام به جبهه ایشان موافقت نمی شد ولی صبح تا شب در مسجد بود و آخر نیز کارش را درست کرد و به عنوان خط کش راهی جبهه های نبرد شد ما در محله ایی زندگی می کردیم که همه جوانان اون محله در حال مبارزه بودند به همین دلیل مخالفتی از سمت خانواده ها نبود فقط ما مادرها صبوری می کردیم و برای پیروزی شان دعا می کردیم.
از جبهه و شبهای علمیات برایتان چه می گفتند؟
صدیقه وطنی: همیشه از رشادت رزمندگان و رفاقت این عزیزان بزرگوار نسبت به هم می گفتند که چطور هوای هم رو داشتند و برای به شهادت رسیدن از هم پیشی می گرفتند. مصطفی هر بار که خانه می آمد با حیرت از شهادت دوستانش برایم می گفت و همیشه می گفت:«ما امانت بودیم دست شما اگر ما شهید نشویم چگونه اسلام پیروز شود»
خبر شروع جنگ را شهید مجتبی به من و خواهرش داد ما روی پشت بام خانه خواهرش فرش می شستیم که مجتبی آمد منزل خواهرش و گفت:«هواپیما همین الان بمباران کرد و جنگ شروع شد» ما تعجب کردیم و نمی دانستیم جنگ چیه؟! چند دقیقه بعد رادیو را روشن کردیم دیدیم بله خبر بمباران صحت دارد و چند ساعتی طول نکشید که صدای آژیر آمد و خاموشی زدند و همه مردم متوجه شدند که جنگ شروع شد. اما خبر پیروزی فتح خرمشهر را شهید مصطفی برایمان آورد و با هم به خیابان رفتیم تا در خوشحالی مردم شرکت کنیم.
آخرین دیدارتان را با شهید به خاطر دارید؟
صدیقه وطنی: اصلا من نفهمیدم کی هر دو وارد جبهه شدند آخه همیشه در حال جمع آوری وسایل برای رزمندگان بودند و در حال رفت و آمد. ولی آخرین روز که مصطفی پیش ما بود و بعد به شهادت رسید رو به خوبی به خاطر دارم روز آخری که پیش ما بود از همه اقوام خداحافظی میکرد خانه به خانه از همه حلالیت میگرفت،شب آخر خواهرش قلیه ماهی درست کرده بود و مصطفی بسیار دوست داشت. خواهرش به او گفت:«بیا سر سفره با ما چند لقمه ایی بخور تو که خیلی قلیه ماهی دوست داری» و مصطفی با همان لبخند همیشگی گفت:«اگه میخای بخورم بده ببرم جبهه که بچهها هم بخورند» و خواهرش قابلمهها را داد و این آخرین دیدار ما شد و حتی قابلمهها بعد از شهادت ایشان توسط دوستانش به دست ما رسید فردای همان روز ساعت ۱۲ ظهر ترکش خورد ولی آنقدر نگران همرزمانش بود که نمیگذاشت به وی رسیدگی کنند در حالی که خونریزی داخلی کرده بود و کسی متوجه نشده بود و یک دفعه دچار افت فشار می شوند و به شهادت می رسد.
با اینکه پسران شما همزمان در جبهه بودند آیا هیچ وقت اتفاق افتاد برادرها به هم بگویند چون من در جبهه هستم تو نیا و در کنار پدر و مادر بمان؟
صدیقه وطنی: اصلا اصلا مصطفی برادر بزرگتر بود و زودتر وارد جبهه شد ولی هیچ وقت مانع مجتبی نشد چون مصطفی در جبهه بود به مجتبی اجازه رفتن به خط رو نمیدادن ولی مصطفی وقتی ذوقو شوق مجتبی را می دید خودش برای افسر مافوق امضا کرد تا اجازه بدهد مجتبی هم در جبهه حضور داشته باشد و ایشان به عنوان خط شکن تا لحظه شهادت در جبهه حضور داشتند.
آخرین باری که شهیدان به جبهه رفتند چه توصیه ای به شما داشتند؟
صدیقه وطنی: مجتبی همیشه در جبهه بود کمتر با هم به صحبت می نشستیم و وقتی شهید شد وصیت کرد که شهادت من باعث دیر شدن ازدواج برادرم نشود خواست خانه سبز پوش شود و ما همه این کارها را کردیم و بعد از چهلم وی برای مصطفی خواستگاری رفتیم و ازدواج کرد و حاصل این زندگی یه پسر بنام مجتبی شد و اما مصطفی همیشه به من میگفت:«فرزندان امانت هستن به دست والدین» و من می گفتم:«همه نباید شهید بشن باید برای دفاع ما در مقابل آمریکا و دشمنان بمانید» اما مصطفی همیشه یک جمله می گفت :«نگران نباش مادر خدا هست و او حافظ این اسلام است امروز امت اسلام به وجود ما نیاز دارد»
چگونه خبر شهادتشان را به شما گفتند؟
صدیقه وطنی: خبر شهادت شهید مجتبی را همرزمانش برای ما آوردند البته چون میدانستیم مجتبی خط شکن هست آمادگی شنیدن خبر شهادتش را داشتیم اما شهید مصطفی چون پسر بزرگم بود و بسیار به ایشان وابسته بودم و همچنین تقریبا نه ماه قبل برادرش مجتبی به شهادت رسیده بود، همه می دانستند بسیار برایم سخت است و نمی دانستند چطور به من اطلاع بدهند روزی که به شهادت رسید به برادرانم و دامادم اطلاع دادند.
ولی آنها به من گفتند که پسر خواهرم به شهادت رسیده وقتی من برای عزاداری به مسجد بردند فهمیدم پسر خودم به شهادت رسیده بسیار ناراحت شدم و غش کردم اصلا نمی توانستم شهادت مصطفی را بپذیرم وقتی برای دیدن جنازه اش رفتم به صورتم خندید و من با او درد و دل کردم و گفتم:«پسرم شهادت مبارکت باشد حالا که شهادت را خواستی برایش زحمت کشیدی و به آرزویت رسیدی کاری کن تا من نیز قلبم آرام بگیرد و از آن روز به بعد در قلبم آرامشی صورت گرفت که برای خودم و همه اطرافیانم تعجب آور بود. همیشه وقتی با عکسش دردو دل می کردم به او می گفتم:«میگن شهید ها پیش خدا عزیز هستن دعا کن پیش خدا صبر من زیاد بشه و همینطور هم شد.
وقتی مجتبی شهید شد خودش کنارم نشست گفت:«مامان خونه ات الان مسجد شده» مردم زیادی برای حاجت به خانه ام می آمدند و من نیز با کوچکی و کهنگی خانه برای همیشه در این خونه ماندم حتی بعدها بچه ها هی گفتن خانه را بفروشیم ولی من گفتم:«با شهادت مجتبی و مصطفی خانه من مسجد شده و تا آخر عمرم در همین خانه خواهم ماند.
و اما سخن پایانی...
صدیقه وطنی: انشالله که خداوند حافظ همه جوانان ما باشد و آنان نیز بتواند برای پیشرفت این مملکت قدمهای مثبتی بردارند و همچنین انشالله که جوانان ما بتوانند راه شهدا را ادامه بدهند و از اسلامی که جوانان ما با زحمت و خون ریختن به دست آوردند محافظت کنند.
انتهای پیام/